همین پست را با صدام بشنوید.
من از وقتی شانزده سالم بود قصه مینوشتم. توی تمامِ قصههام، یک نفر بود، حبس شده توی قلبِ خودش، و یکنفرِ دیگر که میآمد، دستِ او را میگرفت و با خودش میبرد بالا. زیباترین کسی که توانستم بنویسمش، کاوهجان بود.
اولین خطِ داستان، با مرگِ کاوهجان قلم خورد و من از همان اولین خط، تا وقتی که داستان تمام بشود، کاوهجان را نداشتم. فقط سایهی محوش، در هوای داستان برای خودش میچرخید و باورت بشود یا نه، دلبری میکرد. کاوهجان، کسی که توی داستان زنده نبود، زندهترین و حقیقیترین شخصیتی شد که من نوشتم. آنقدر بزرگ شد که از دست خودم درآمد. کاوهجان را من بزرگ نکردم. کاوهجان، جان گرفت و از لابهلای خطوط نوشتهام بیرون آمد و یک روز به خودم آمدم و دیدم که من واقعاً دوستش دارم. واقعاً زندگیاش میکنم. و از آنروز به بعد، منتظرِ کاوهجانِ خودم ماندم. منتظرِ رسولِ خودم.
کاوهجان نیازی نداشت که زنده باشد تا زندگی ببخشد. تو هم نیاز نداری که باشی تا من عاشقیات کنم رسولجان. مهم نیست امروز میآیی یا هزارسالِ دیگر یا هیچوقت. تو، حتی اگر خودت هم ندانی، مبعوث شدهای که مرا احیا کنی.
الان دارم از خجالت آب میشوم. راستکی. خب احمقانه است که بخواهی بنویسی برای کسی که نیست. شاید همهی دنیا هم به خودم و بچگیام بخندند؛ اما چه باک؟ زندگیِ من یکروزهایی از این هم بچگانهتر بوده.
میدانی چرا دارم این چیزها را مینویسم رسولجان؟ چون وقتی برمیگردم به بچگیهام، اولهای نوجوانیم و میبینم هیچ خاطرهای برایم باقی نمانده، غصهام میشود. مغزِ من، از همان اول یاد گرفته که هرچیزِ غمانگیزی را پاک کند؛ ولی آنقدر احمق است که نمیفهمد با پاککردنِ خاطرهها، دردشان از بین نمیرود. اینطور میشود که من چنین روزی از صبح برای خودم اشک میریزم و یادم نمیآید که چرا.
شخصیتهای افسانهها میدانستند یکروزی قرار است شاهزاده برود و با بوسهای خاطراتشان را پاک کند و برای همین هم مینوشتند. من هم برای همین مینویسم. برای اینکه اگر روزی آمدی، اگر روزی دستت را محکم گرفتم و مغزم تصمیم گرفت خاطراتم را پاک کند، بیایم اینجا، برچسبِ تو را بخوانم و یادم بیاید که زمانی چقدر دلتنگت بودهام. که هیچوقت نگذارم قدمی از من دور شوی.
رسولجان.
حوصلهی گفتنِ همهچیز را ندارم. فقط بدان که امروز، وقتی داشتم قدم میزدم، نزدیک بود زمین بخورم. محکمتر از همیشه. بعد هم لابد یک کامیون از رویم رد میشد و آشولاش میافتادم کنار خیابان. آنجوری که هیچکس، هیچکس نتواند جمع و جورم کند. اما هیچکدام این اتفاقها نیفتاد و من هنوزم نفس میکشم. چون یک ثانیه، فقط یک ثانیه دیدم که پشتم ایستادهای، سایهات را کنارم دیدم و صدای کفشهایت به گوشم خورد.
+خیلی وقت بود که سعی میکردم فقط پستهای خیلی خوب بذارم. ولی تراکمِ اندیشههای من که فقط حرفهای خیلی خوب نیست. گاهی من فقط احمقم :)
+من به هرحال به احتمالِ قوی پستهای رسولجان رو ادامه خواهم داد. فقط بگید که حضورِ صدای خودم در کنارش به نظرتون خوبه یا نه؟
+ یه سوال از کسایی که از قدیمترا منو میشناسن و صدامو شنیدن. صدای این پست، همون صدای شونزده سالگیم نیست؟ همون صدای خامِ واقعی؟ خیلی وقت بود که خودمو اینجوری نشنیده بودم.
عنوان: شعری از جنابِ ابتهاج، بشنوید.
یکی از چیزهایی که من از مامان به ارث بردهام، این است که اولاً توی هر پارهآجری دنبالِ مفهومی برای عشق میگردم. حالا ااماً نه عشق. ولی هیچ نخِ فرشی نیست که توی آن اندیشهای نباشد؛ و من باید آنقدر وارسیاش بکنم، و زیر و زبمش را بگردم، که آن را پیدا کنم.
بعد از آن، مرحلهی ابرازِ این دریافتِ عظیم است و از آنجایی که احتمالاً هیچکس جز خودمان نمیفهمد چرا باید از همچه چیزی همچه مفهومی دریافت کند، هشتصد نوع استعاره و تشبیه به کار میبریم تا معلوم شود چه کوفتی داریم میگوییم.
و این تنها یک مثالِ ساده است از چیزهایی که من حینِ بندانداختن(=فرایندِ پاکسازی صورت از موهای اضافه) کشفشان کردهام و سعی کردهام توی مخِ شخصِ بندشونده فرو کنم.
1. گاهی داری همهی کارها را درست انجام میدهی، ولی زاویهی نخت را اشتباه گرفتهای. بدان فرزندم! که همهی موها از یک زاویه نمیرویند. و نمیتوانی همهشان را با یک حرکت از جا بکنی. همچنان که همهی آدمها عینِ هم نیستند و نمیشود گفت: همهی شما مردها/ زنها/ دانشجویان ورودی 93 رشتهی آبیاریِ گیاهانِ دریایی/ بادبادکهای سفیدی که رشتههای نارنجی ازشان آویزان است/. سروته یککرباسید» و برایشان یک نسخه پیچید و گفت همهتان بروید ورزشِ کوفتی، تا اخلاقِ کوفتیتان بهتر شود؛ یا یوگای کوفتی میتواند اعصابِ کوفتیِ همهتان را آرام کند؛ یا از همهتان متنفرم یا هرچی.
2. معلوم است که درد دارد! باید از ریشه این چیزهای اضافه را بکنی و معلوم است که از ریشهکندنِ چیزها کارِ سادهای نیست. بعضی اخلاقهایی که داری، بعضی رفتارهایی که میکنی، بعضی عادتهای روزمرهات که همیشه روی صورت و سیرتت چسبیدهاند را، اگر هنوز زندهای و تمایل به زیباشدن داری، باید بکنی و بریزی دور. و اگر فقط با تیغ تمیزش کنی و سرش را بزنی، دو روز بعد دوباره روی صورتت ریشهی تیغتیغیاش را پیدا میکنی و هی هربار مصیبتِ دوباره ظاهرسازیکردن را باید به جان بخری. (ذکر این نکته اامی است که من هیچ هم به این قضیهی فلان و فلان باش که زیبا باشی اعتقاد ندارم. شما پندش را بگیر و نگو فلانی در بندِ ظاهر است و به نظرش بلوریبودن زیبایی است).
3. بله، گفتم که این کار بهم آرامش میدهد. ولی باید بپذیری که حتی چیزهایی که بهت آرامش میدهند هم گاهی میتوانند خستهکننده باشند. گردنت از زیادی خمبودگی درد بگیرد، دستهایت از پیچیدنِ نخ دورِ انگشتان کبود شود یا هرچی. ولی برای آن لبخندِ آخِر، برای آن احساسِ آخیش، باید همهی این چرندیات را بپذیری. متاسفانه ما روی زمین و با قواعدِ اینجا زندگی میکنیم و صرفاً داشتنِ تخیلِ قوی و کیانو ریوزبودن، نمیتواند ما را The One بکند و با یککم قدرتِ ذهنی، دهنِ همهی ابعادِ ماتریکس را صاف کنیم.
و.
از اونجایی که بندانداختن برای من کارِ زمانبریه، پنجاهشصت موردِ دیگه هم هست که در حوصلهی شما نمیگنجه. برید همینا رو با آب طلا بنویسید فعلاً. ببینیم چه کنیم دیگه بعداً.
عنوان: از مثنویِ معنوی
چون که گل رفت و گلستان شد خراب/ بوی گل را از که جوییم؟ از گلاب
حتی از نخ! میدونی؟ :|
پ.ن: معذرت میخوام که جدیداً کامنتها رو خیلی دیر جواب میدم. دسترسیم به اینترنت خیلی خوب نیست. همچنان عرض ارادت داریم ولی :)
یاحق
من از حساب پساندازکردن هیچوقت خوشم نمیآمده. همیشه توی خرجکردن مقتصد عمل میکنم و حواسم هست که جیبم خالیتر از حد معمول نشود؛ اما هرکاری میکنم، دلم نمیآید لذتی که امروز میتوانم داشته باشم را از دست بدهم. شاید فردا به جوار رحمت الهی پیوسته باشم، یا زمینگیر شده باشم، یا هرچیزِ دیگری که مانعی شود میانِ من و خواستههایی که مراقبِ ایجادشدنشان بودهام، از سرِ حرصِ بیخودی نیستند، پشتشان اندکی عقلانیت هست و در عین حال حالم را خوش میکنند. نه اینکه همیشه نان بکشم و روغنِ تهِ حساب را جمع کنم؛ اما امروز هم هلاهل به خودم نمیچشانم.
امروز که بعد از دوهفته کمخوابی و بیوقتی و تمام مدت مطالعه برای امتحان، یک روزِ خالی پیدا کردهام، به تلنبارِ مجلهها و فولدرِ فیلمها و بوکمارکِ توی کتابها نگاه کردم و دیدم عجب آدمِ خسیسِ چندشآوری شدهام! من یک هفتهی کامل، شادی و آرامش را کپه کردم گوشهی اتاق توی کمد، و هی رویش رویا و خواسته پرت کردم و هی رویا و خواسته پرت کردم و هی رویا و خواسته پرت کردم و امروز که سراغش رفتم، دیدم رسوب گرفته تمامِ آن رویا و خواستهها. دیدم یادم رفته شادیکردن چه شکلیست. دیدم آنقدر پسانداز کردهام شادی را و آنقدر توی متنِ زندگی خرجش نکردهام، که تورم قیمتِ همهچیز را بالا برده و شادیهایی که زمانی میتوانستند حالم را خوب کنند، امروز دیگر به کارم نمیآیند.
ما شادی را حبس میکنیم یک گوشه، تهِ حسابِ زندگیمان و موکولش میکنیم به بعد از امتحانات، بعد از کنکور، اول تابستان، بعد عروسی، بعد بهدنیاآمدنِ بچه و آخر سر میبینیم ن و منکر آمدهاند بالا سرمان و بعدِ مرگمان رسیده درحالی که با حسابی پرپول و دلی خالی به پیشوازِ برزخ میرویم.
شادی را باید آرامآرام خرج کرد. ریختش توی ثانیهها و پخشش کرد، تا مزهی واقعیِ زندگی را بهمان بچشاند.
درباره این سایت